گفتوگوی قدس خراسان با پدر شهید تقیپور به بهانه سالگرد شهادت او؛ رازهایی که پس از شهادت برملا شد
تاریخ انتشار: ۱۸ آبان ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۹۰۵۲۶۱۳
به گزارش قدس خراسان، داستان شهدای مدافع حرم گویا از داستان دیگر شهدا جداست. انگار با آنها به واسطه اینکه در یک دوره و زمانه با ما میزیستند، بیشتر احساس نزدیکی میکنیم. زمانی که تصور میشد درهای شهادت بسته شده، این مدافعان حرم بودند که از دل زندگی ماشینی و غرق در فضاهای بیچارچوب مجازی، راه شهادت را پیدا کردند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
شهید میرزامحمود تقیپور یکی از همین شهدا بود که در روز اربعین سال ۱۳۹۶ به شهادت رسید. او را به نام «شهید اربعین» میشناسند؛ روحانی جوانی که با وجود تسلط بر سه زبان خارجی و فرصتهای علمی باارزشی که پیش رو داشت، دنیا را پشت سر گذاشته و آخرت را در آغوش کشید.
به بهانه سالگرد شهادتش، پای حرفهای پدر او نشستیم که با وجود گذشت ۶ سال از شهادت فرزندش، هنوز هم با بغض و البته افتخار از او یاد میکند.
شیطنتهای شهید در کودکی، دردسرساز بود
حسنعلی تقیپور از دوران کودکی میرزامحمود اینگونه یاد میکند: محمود در ۲۵ آبان سال ۱۳۶۱ به دنیا آمد. در کودکی بسیار بازیگوش و اهل شیطنت بود و به قول معروف روی زمینِ صاف راه نمیرفت. آنقدر که برخی اوقات وقتی فامیل به خانه ما میآمدند، میگفتند بگذارید محمود را به درخت ببندیم تا اینقدر شیطنت نکند. خیلی جست و خیز داشت؛ اما به هیچ عنوان بیادبی نمیکرد.
وی با خنده ادامه میدهد: دردسرهای زیادی درست میکرد. یک بار وقتی از گرگان به مشهد میآمدیم و در باباامان برای خواندن نماز توقف کرده بودیم، محمود کنار استخر پرورش ماهی در حال بازی بود. من مشغول وضو گرفتن بودم که محمود ناگهان توی آب افتاد. نفهمیدم چطور خودم را به او رساندم تا نجاتش بدهم. یک مرتبه هم در بند گلستان در حال بازی بود که در آب افتاد و جریان آب او را آنقدر جلو برد که از ارتفاع ۴ متری یک آبشار به پایین پرت شد.
مسجد؛ آغاز مسیر سعادت
وقتی از او میپرسم چطور شد آن پسر بازیگوش تصمیم گرفت به حوزه علمیه برود، میگوید: سال ۶۸ از گرگان به مشهد مهاجرت کردیم. آن زمان منزل ما محدوده چهارراه آزادشهر بود. مسجدی در همان محله وجود داشت به نام مسجد جوادالائمه(ع) که زیاد به آنجا رفت و آمد داشتیم و محمود هم همراه من میآمد. او در آن فضا با فرزندان امام جماعت مسجد که آن زمان از روحانیون برجسته شهر بود، دوست شد و همراه آنها در مراسمهای مذهبی مختلف شرکت میکرد. کمکم خودش هم مستقل شد و در برنامههای مختلف حضور پیدا کرد. پای صحبت روحانیون و خطبا مینشست و در اردوهای جهادی حاضر میشد. در همان دوران در کنار درس و تحصیل و امور دینی، به ورزش هم میپرداخت و یک ورزشکار تمامعیار بود.
اول دیگران، بعد خودم
تقیپور ادامه میدهد: وقتی کلاس نهم را به پایان رساند، به من و مادرش گفت اجازه میخواهد به عنوان سرباز امام زمان(عج) وارد حوزه علمیه شود. من و مادرش خیلی تعجب کردیم. خانواده ما بسیار مذهبی و معتقد هستند؛ اما روحانی و طلبه در خانواده نداشتیم. آن موقع رضایت ندادیم و شرط گذاشتیم ابتدا دیپلمش را بگیرد و بعد به حوزه علمیه برود. محمود پذیرفت و پس از گرفتن دیپلم به حوزه علمیه امام محمدباقر(ع) رفت.
وی بیان میکند: محمود همیشه بیشتر از آنکه به فکر خودش باشد، به فکر دیگران بود. مسئولان حوزه علمیه دو حجره را به او پیشنهاد داده بودند که میتوانست در یکی از آنها بماند. یک حجره جدیدتر و بهتر بود و یک حجره کمی قدیمیتر. او گفته بود من خانهام در مشهد است و میتوانم آخر هفته به منزلمان بروم. حجره بهتر است برای طلبههایی باشد که از شهر دیگری آمدهاند. یعنی زمانی که اولویت همه راحتی و رفاه خودشان است، میرزامحمود به فکر دیگران بود.
پدر شهید تقیپور ادامه میدهد: او برای درس خارج از من اجازه خواست تا به قم برود. میگفت هدفش را میتواند آنجا دنبال کند. میرزامحمود شاگرد آیتالله فاضل لنکرانی بود که پس از شهادت محمود گفته بود زمانی من استاد او بودم؛ اما حالا او استاد من است و امیدوارم در آخرت شفیعم باشد.
وی از خیرخواهی و انساندوستی پسرش تعریف میکند و میگوید: او بسیار انسان خیرخواهی بود و هر جا میرفت، اثر خیری از خودش به جا میگذاشت. افزون بر کمکهای مالی، به صله رحم و ارتباط با مردم نیز خیلی تأکید میکرد و ارتباطش را حتی با کسانی که با او اختلاف عقیده داشتند، به هم نمیزد. روزی از قم برای دیدار بازی استقلال و پرسپولیس به تهران آمده بود با این نیت که در ورزشگاه کنار جوانها بنشیند و با آنها بهتر ارتباط برقرار کند.
تقیپور بیان میکند: الحمدلله ما از لحاظ مالی مشکلی نداشتیم. زمانی که محمود در قم بود، برایش خانه و ماشین گرفته بودم که با خانوادهاش در رفاه باشد؛ اما به همسرش گفته بود دلم نمیآید ماشین نو سوار شوم وقتی دوستانم از این امکانات بهرهمند نیستند. برای همین همیشه ماشینش را در اختیار دوستانش میگذاشت تا آنها هم از آن استفاده کنند.
از اعزام او به سوریه خبر نداشتیم
وی تأکید میکند: ما هرچه از کارهای خیرخواهانه او میدانیم، پس از شهادت از دوستانش شنیدیم. یکی از دوستانش تعریف میکرد پس از شهادت میرزامحمود، زمانی که برای خدمترسانی به خانواده شهدا رفته بودند، یکی از افراد وقتی چشمش به عکس شهید که پشت شیشه ماشین بود، میافتد، گریه میکند و میگوید تا سه ماه پیش کرایه خانهام را این شهید میداد. فرد دیگری گفته بود این شهید در زمستان برای خانه ما بخاری خریده بود. همه افراد آن منطقه از خدمترسانیهای میرزا محمود تعریف کرده بودند. کارهای خیری که شاید نزدیکترین دوستانش هم از آن خبر نداشتند. به سراغ جنگ داعش و اعزام شهید به سوریه رفتیم. پدر شهید تقیپور بیان میکند: ما به هیچ وجه از اعزام محمود به سوریه باخبر نبودیم. او سه سال در جبهه سوریه حضور داشت و فقط همسرش و کسانی که او را اعزام کرده بودند، اطلاع داشتند. من و مادرش و حتی صمیمیترین دوستانش نیز از این موضوع بیاطلاع بودیم.
تقیپور به نقل از یکی از دوستان شهید میگوید: وقتی برای کمک و خبر گرفتن از حال خانواده شهدا و جانبازان همراه با محمود به خانه آقای ایلخانی، یکی از جانبازان مدافع حرم رفته بودند، از آقای ایلخانی درباره حال و هوای سوریه و جنگ پرسیدند و او گفته بود چرا از من میپرسید؟ محمود که بیشتر از من در جریان اتفاقات است. آنجا هرچه محمود با چشم و ابرو اشاره میکند، فایدهای نداشت و تعدادی از دوستانش با تعجب میفهمند که محمود مدتهاست برای جنگ به سوریه میرود. تمام کارهای او همراه با اخلاص و به دور از جلب توجه بود.
از یک سال پیش میدانست چه روزی شهید میشود
وی میگوید: ماجرای شهادت محمود برایم غیرقابل باور بود.
وی ادامه میدهد: او از یک سال پیش میدانست چه زمانی شهید میشود. سال ۹۵ که به زیارت کربلا رفته بودیم، زیر قبه حرم امام حسین(ع) میخواهد در روز خاصی شهادت او را امضا کنند و همینطور هم میشود. محمود دقیقا در روز اربعین به شهادت میرسد. از آن سفر که به قم برمیگردد، به همسرش میگوید من اربعین سال آینده به شهادت میرسم و بارها و بارها این موضوع را گوشزد میکند تا به نوعی همسرش را آماده کند.
تقیپور با تأکید بر اینکه شنیدن خبر شهادت میرزامحمود با توجه به اینکه از حضور او در سوریه اطلاع نداشتند، بسیار سخت بوده، ادامه میدهد: همسرم پیش از شهادت میرزامحمود به کربلا رفته بود و محمود بارها و بارها مادرش را قسم میداد و اصرار میکرد که در کربلا برای شهادتش دعا کند. مادرش هم شب قبل از اربعین در حرم امام حسین(ع) برای شهادت محمود دعا میکند و از امام حسین(ع) میخواهد محمود را به آرزویش برساند. وقتی دو روز پس از اربعین خبر شهادتش را شنیدیم در بهت و حیرت بودیم؛ اما چارهای جز پذیرش نداشتیم، چراکه خداوند بهترین سرنوشت را برای فرزندمان رقم زده و او به سعادت واقعی دست پیدا کرده بود.
وی مطرح میکند: او حتی در آخرین دستنوشته و وصیتنامهاش ذکر میکند که این آخرین کلمات من است. شب قبل از عملیات، همرزمانش اصرار میکنند با خانوادهاش تماس بگیرد؛ اما محمود بهانه میآورد و قبول نمیکند. در نهایت به خاطر اصرار دیگران میگوید من دل از دنیا کندهام و به همسرم هم گفتهام. میترسم شنیدن صدای عزیزانم دلم را بلرزاند و در تصمیمم شک کنم.
تقیپور با اشاره به این مسئله که شهید در منطقه دیرالزور و هنگام پاکسازی، در تله انفجاری میافتد و به شهادت میرسد، ادامه میدهد: محمود با لبخند و با ذکر «یازهرا(س)» و «یاحسین(ع)» به شهادت رسید، چراکه به آرزوی قلبیاش رسیده بود.
اخلاص و نان حلال؛ پلههای معراج شهید
وی از مهمترین ویژگی فرزندش که او را به درجه شهادت رساند، به ما میگوید: پررنگترین خصلت محمود اخلاصش بود. نیت او در همه اعمال و رفتارش، تنها رضایت خدا بود و هیچوقت به دنبال این نبود که دیده شود. بیسروصدا و بیتوقع به نیازمندان کمک میکرد. او از شهدای شاخصی است که هنوز هم ابعاد شخصیتیاش برای همه روشن نشده حتی سردار غیاثی درخصوص این شهید بیان کرد که او را در قم بیشتر میشناسند تا در مشهد.
از او میپرسم برای تربیت چنین فرزندی چه کارهایی انجام داده و او پاسخ میدهد: محمود از کودکی خاص بود. مادرش بدون وضو به او شیر نمیداد و بسیار مراقب پاکی لقمهای که میخورد، بود. ما سعی کردیم او را با نان حلال بزرگ کنیم؛ اما در مسیر رشد و سعادتش اعمال و رفتار خود او بیشتر از هر چیزی مؤثر بود. ما مراقب بودیم با افرادی رفتوآمد کنیم یا به مکانهایی برویم که تأثیرات مثبتی روی او داشته باشد و چیزی به او یاد بدهد؛ اما در نهایت خود او بود که از فرصتهایش استفاده کرد و بهترین سرنوشت را برای خودش رقم زد.
پدر شهید با اشاره به وصیتنامه او و توصیهنامهای که برای مردم نوشته است، میگوید: او در همان توصیهنامه ذکر کرده که نمیتواند در مورد اتفاقات روز بیتفاوت باشد. اگر او در این روزها هم زندگی میکرد، باز هم نمیتوانست بیتفاوت باشد. همان طور که در دوران جنگ با داعش تنها به دعا اکتفا نکرد، اطمینان دارم در این دوران هم برای ایفای نقش و وظیفهاش از پا نمینشست.
پیکر مطهر شهید میرزا محمود تقیپور سال ۱۳۹۶ پس از تشییع در قم، به مشهد آمد و در قطعه شهدای مدافع حرم بهشت رضا(ع) به خاک سپرده شد؛ شهیدی که اخلاص و بخشش او میتواند چراغ راه سعادت باشد.
خبرنگار: محدثه مودی
منبع: قدس آنلاین
کلیدواژه: شهید شهید مدافع حرم اخلاص ادامه می دهد پس از شهادت حوزه علمیه پدر شهید تقی پور
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.qudsonline.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «قدس آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۹۰۵۲۶۱۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
حتی با تولد فرزندش هم جبهه را ترک نکرد
این یک بیت شعر با خط زیبای شهیدسید مهدی شاهچراغ برای همیشه به یادگار ماند: با صدهزار جلوه برون آمدی که من /با صدهزار دیده تماشا کنم تو را. شهیدسید مهدی شاهچراغ معلم و هنرمند خطاط بود. اما دغدغه جنگ و جبهه او را به میدان جهاد کشاند. سیدمهدی نه در دوران جنگ که پیش از آن در عرصه انقلاب و بیداری و آگاهی مردم و هم محلیهایش نسبت به ظلم رژیم شاه سهیم بود. شهید سیدمهدی شاهچراغ خیلی زود به آرزویش رسید و مزد مجاهدتهای خود را در عملیات غرورآفرین الی بیتالمقدس گرفت. ۱۹ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ او آسمانی شد، آنچه در ادامه میآید ماحصل همکلامی ما با محترمالسادات شاهچراغ همسر شهید سیدمهدی شاهچراغ است.
بیقرار رفتن بود
سیدمهدی متولد ۶ تیرماه سال ۱۳۳۸ دامغان بود. درسخوان بود و همزمان با درس و تحصیل کار هم میکرد. خدمت سربازیاش را در اصفهان سپری کرد. کمی بعد معلم شد و بعد از آن ازدواج کرد. همسرش میگوید: وقتی ازدواج کردم سنم کم بود. خیلی از کارهای خانه را بلد نبودم. سیدمهدی من را در کارهای خانه مثل آشپزی و لباس شستن کمک میکرد. همیشه نماز را اول وقت میخواند و من بلافاصله پشت سرش میایستادم. نمازهای جماعتمان را هیچگاه از یاد نمیبرم. زندگی خوبی داشتیم. او در دوران انقلاب هم فعالیت داشت. چند روز قبل از پیروزی انقلاب بود. مردم راهپیمایی میکردند. سیدمهدی در جلوی صف راهپیمایان، عکس امام (ره) را به سینه چسبانده بود و شعار میداد. جمعیت به پادگان نزدیک میشد. سیدمهدی میان نظامیان رفت و گروهی از آنها را همراه خود میان مردم کشاند. بعضیها میگفتند: «این چه کسی است که با جرأت آنها را به جمع ما میکشاند.» چند روز بعد پادگانهای ارتش به دست مردم فتح شد. جنگ که شروع شد، سیدمهدی هم بیقرار رفتن شد. جهاد فرصت دوبارهای برای همسرم بود. او کار، درس و معلمی را به عشق حضور در میدان جهاد رها کرد و راهی شد. با اینکه ما منتظر تولد فرزندمان بودیم. اما همین هم مانع سیدمهدی نشد.
خبر تولد فاطمه
خدا خیلی زود فاطمه را به ما هدیه کرد. خبر تولدش را در جبهه به او دادند. دوستانش میگفتند: یکی از بچهها فریاد زد: دختر سید مهدی متولدشده! همرزمانش که متوجه شدند، از شادی فریاد کشیدند و تبریک گفتند. شیرینی میخواستند. هرکس به نحوی سر به سر سیدمهدی میگذاشت. بعضیها از دور میگفتند:مبارکه! عدهای هم میپرسیدند:اسم دخترت را چی میگذاری؟ سیدمهدی با خوشحالی جواب داد: فاطمه!
فرمانده گردان رو به سیدمهدی کرد و گفت:شما دیگر برگرد! خانمت به شما احتیاج دارد. بچهها میخواستند از سیدمهدی خداحافظی کنند که او با حرفش همه را متعجب کرده و پاسخ داده بود: من تا آخرعملیات میمانم.
شهادت در بیت المقدس
همرزمش لحظه شهادت کنارش بود. ابوتراب کاتبی بعدها برایم از آن لحظه اینگونه روایت کرد. آتش سنگینی بود. خمپارهای به سنگرشان خورد به طرفشان رفتیم و صدای نالهای شنیدیم. کمرش ترکش خورده بود. میدانستم که به تازگی پدر شده است. دو انگشتر در دست داشت. آنها را درآوردم و صورتم را نزدیکش بردم و گفتم: سیدجان! بگو هر چی میخواهی بگو! دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما نتوانست و همان لحظه به شهادت رسید. همسرشهید در ادامه میگوید وقتی به شهادت رسید کوچکترین تغییری در صورتش ایجاد نشده بود. چهرهاش همان بود که موقع خداحافظی آخر دیده بودیم. گویی خوابیده بود.
بدرقه با دعای خیر
قبل از رفتن به جبهه پیش پدرش رفت تا از او هم اجازه بگیرد. پدرش بعدها برایم گفت سید مهدی آمد و در حالیکه سرش پایین بود به من گفت: پدر! از شما اجازه میخواهم تا با خیال راحت به جبهه بروم. من هم نگاهی به او کردم و پاسخ دادم با وضعی که همسرت دارد من صلاح نمیبینم که تنهایش بگذاری! فردای همان روز برای وداع آخر آمد. من هم که اصرار سیدمهدی را برای رفتن دیدم، رضایت دادم و دعای خیرم را بدرقه راه او کردم و گفتم خدا پشت و پناهت!
فاطمه و شهادت پدر
خیلی طول نکشید که خبر شهادت سیدمهدی را برای خانواده آوردند. ۱۹ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ در عملیات الی بیتالمقدس سیدمهدی به آرزویش رسید. تشییع پیکر شهید خیلی شلوغ بود. بسیاری از مردم آمده بودند تا حضورشان تسلی خاطر بازماندگان باشد. فاطمه، چند روزه بود. دائم گریه میکرد. فاطمه را روی سینه پدر شهیدش گذاشتند آرام شد.
از شهید سیدمهدی شاهچراغ وصیتنامهای بر جا ماند که در یازدهمین روز از اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ و تنها چند روز قبل از شهادتش آن را نوشت. شهید سیدمهدی شاهچراغ بسیار ولایتمدار بود. او در این نوشتار در کنار توصیههایی که به خانواده داشت از ملت ایران خواسته بود که برای امام دعا کنند.
منبع: روزنامه جوان
باشگاه خبرنگاران جوان وبگردی وبگردی